سلام

میدونم که واقعا دارم نسبت به وبلاگم بی مهری میکنم. آخه این نامردیه که هر وقت که دلم میگیره آپ میکنم ولی چه کنم. بهترین از اینجا نمیتونم جایی واسه خالی کردن خودم پیدا کنم.

گاهی وقتا دلم میگیره . گاهی وقتا اونقدر دلم میگیره که از انقباضش تموم دلتنگیهام کوچیک میشن.

اصلا دیگه دیده نمیشن.

چون تو این موقع ها اشک مجال نفس کشیدن به دلتنگی ها هم نمیده. آخه کی گفته مرد نباید گریه کنه؟ مرد خیلی بهتر از زن میتونه گریه کنه چون هر قطره از اشک مرد هزاران قصه ناگفته داره.

نمیدونم چرا اینقدر امروز دلم گرفته. البته میدونم اما فکر نمیکردم که دلم واسه چنین موضوعاتی هم بگیره.

یه شعر از فروغ فرخزاد میذارم چون حال منو بهتر از خودم میتونه بگه.

كسي به فكر گل ها نيست
كسي به فكر ماهي ها نيست
كسي نمي خواهد
باوركند كه باغچه دارد مي ميرد
كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
و حس باغچه انگار
چيزي مجردست كه در انزواي باغچه پوسيده ست
حياط خانه ما تنهاست
حياط خانه ي ما
در انتظار بارش يك ابر ناشناس
خميازه ميكشد
و حوض خانه ي ما خالي است
ستاره هاي كوچك بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاك مي افتد
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
شب ها صداي سرفه مي آيد
حياط خانه ي ما تنهاست

ايمان بياوريم
1352 شمسي